.....مهری نشسته بردلم

آتش عشق

    نظر

فقط مینویسم :

ای دل نگفتمت حذر از راه عاشقی !

رفتی! بسوز... این همه آتش سزای توست...

وهزار بار تمرین وتکرار میکنم آن را....

اما واقعا این همه آتش چرا سزای دلیست که صادقانه عاشق میشود بی ریا عشق میورزد وابراز میکند آن را...

نمیدانم چرا...........

فقط میدانم چقدر راحتند آن ها که عاشق نمیشوند وزندگی میکنند.چقدر راحتند آن ها...

عاشق که شدی مجبوری خیلی حرف ها بشنوی و به حرمت عشق دم برنیاوری ودر خودت بریزی .سخت است...


خدایا توفیق شهادت در راهت را به ما ارزانی فرما.......

    نظر

 

شهیدی که ثابت کرد باب شهادت بسته نیست

ویژه نامه هشتمین سالگرد عروج عارفانه شهید محمد عبدی
هجدهم بهمن 77 بود که بعد از ظهر حمید زنگ زد، خبری بهم داد که تا چند لحظه میخکوب شده بودم، بهم گفت:شهید عبدی - قافله شهدا
محمد هم شهید شد.
باور نمی کردم. چند لحظه ای متوجه نشدم چی شده؟!! تا وقتی از احمد و بقیه هم شنیدم. دیگه مطئن شده بودم که محمد ...... (لقبی که رفقا بهش داده بودن) هم پرید. بالاخره این همه، این در و اون در زدنش نتیجه داد. اونقدر عاشق شهادت بود که بالاخره به عشقش رسید. تهرانپارس، سیستان، ایرانشهر و خیلی جاهای دیگه هم شهادت می دن که محمد واقعاً عاشق شهادت(در عمل، نه در حرف) بود، و انقدر تو راهش استقامت کرد که ثابت کرد در باغ شهادت هنوز هم بسته نیست.
همون موقع چند خطی به بیچارگی خودم و سعادت محمد حدیث نفس کردم:
امروز هم خبر آوردند که یکی دیگه از عاشقای خدا به او پیوست. آره؛ محمد عبدی، همون محمد.... . از اون اول که دیدمش معلوم بود که نسبت به بقیه فرق داره ......
همش دنبال پرکشیدن بود، مشخص بود که ماندنی نیست......
محمد جون! خوش بحالت؛ فردا هم تشییعته، حمید هم  امروز رفت تا شب، تو معراج ببیندت.
یادش بخیر! آخرین باری که دیدمت تو دوکوهه بود. داشتی بر می گشتی، سرت رو از اتوبوس بیرون آوردی و همونجا صورتت رو بوسیدم، یادش بخیر! سرت رو هم حنا گذاشته بودی......
خوش به سعادتت؛ به هر دری می زدی که بِبَرنت؛ روی حرفت مردونه بودی؛ آخر هم که نتیجه ش رو گرفتی ...............
یکشنبه 18 بهمن 1377 - 4:20 بعد از ظهر
این هم فرازهایی از زندگی این شهید بزرگوار:  
رفتارش صمیمی بود اهل ریاکاری نبود. یادم می آید یک روز خوابیده بودم، دیدم کف پایم می خارد. بلند شهید عبدی - قافله شهداشد

م، دیدم محمد صورتش را به کف پایم می مالد. خیلی ناراحت شدم، پایم را سریع کشیدم و با خشم گفتم: این کارها چه معنی می دهد؟
گفت: مگر بهشت زیر پای مادرها نیست؟ دوست دارم چشمهایم نور بگیرد، نور بهشت. (مادر شهید)
این آخر سری ها بی تاب شده بود،یک روز به من گفت:حاجی دعا کن شهید بشوم. من گفتم: نه، دعا می کنم که شهید نشوی. دعا می کنم بمانی و بچه های مردم را جمع کنی و به آنها سر و سامان بدهی. آن ها ترا می خواهند. محتاج امثال تو هستند.تو باید باشی تا در این وضعیت پر آشوب به جوان ها امید بدهی.
او با دلواپسی گفت: وقتی تن آدم نمی تواند حجم روحش را تحمل کند چه کار باید کرد؟ من از بودن با بچه ها خسته نشدم . ای کاش شبانه روز صد ساعت بود و از این جسم کوچکم صد تا تن تکثیر می شد و بین این همه نگاه های تشنه تقسیم می شدم. ولی چه کنم حاجی؟ این تن، بارکش خوبی برای روحم نیست. مضطرب است، منتظر است. 
دیروز توی روضه حضرت زهرا (س) وقتی بی اختیار شدم. دست خودم که نبود، جیغ کشیدم. همه پریشان زده مرا نگاه کردند. نمی دانم چرا سینه ام داغ شد پهلویم تیر کشید. با خودم گفتم اگر ادعای شیعه حضرت زهرا (س) را دارم، باید از سینه یا پهلو شهید شوم. اگر یکی از این دو نشانه را نداشتم بدانید شهید نیستم. یک مرده مثل همه مرده های دیگر. فقط ادای شیعه ها را در می آوردم همین............(از دوستان شهید) 
یک روز وقتی فهمید جمعه بیستم ماه رمضان قرار است شهداء را تشییع کنند، شب نوزدهم با تعدادی از بچه ها به معراج شهداء رفت و آنجا ماند و شب قدر خود را با شهداء سپری کرد؛ آن شب به یکی از دوستهایش گفته بود: «من آنچه را که می خواستم، بدست آوردم و گرفتم.»(پدر شهید)
گوشه ای از دست نوشته های شهید عبدی    
خدایا! بار گناهانم بسیار سنگین است و توان تحمل و صبر در برابر آنها را ندارم ...... آرزویم این است که در راه تو به شهادت برسم. می خواهی راستش را بگویم؟ اگر راهی غیر از شهادت بود حتما انتخاب می کردم. آخر خودت گفته ای: اولین قطره خون شهید که بر زمین ریزد من تمام گناهانش را می بخشم. دوست دارم وقتی به لطف و کرم و عطای تو به شهادت برسم، آقایم اباعبدا.. الحسین(ع) بر بالین من حاضر شود.....
اطاعت از مقام معظم رهبری را از یاد نبرید حرفها و صحبتهای ولی امر را حلقه آویز گوش خود گردانید و بدانید که سعادت دنیا و آخرت شما عمل به دستورات اسلام و ولی فقیه است. پشتیبان او باشید و از فرامینش اطاعت حمایت کنید تا خدا از شما راضی باشد.
نگذارید علی زمان ما چون علی(ع) غریب بماند ..... سینه هایتان را چون سینه های کربلاییان در برابرش سپر و برای بقایش آماده خون فشانی کنید. راستی، اگر توفیق یار شما شد و به دیدارش نایل شدید به او بگویید سربازی داشتید که خیلی دوست داشت قبل از رفتن یک بار دیگر زیارتت کند ولی توفیق یارش نشد. سلام مرا به او برسانید و رویش را ببوسید.
امیر! (منظور، شهید امیر مراد حاصلی پسرخاله شهید عبدی است) دارم می میرم. الان شب قدر است. دلم برای تو خیلی تنگ شده است. دارم دق می کنم. انگار تمام دنیا روی سرم خراب شده است...... اصلا نمی دانم چرا زنده ام؟ مگر من چکار کرده ام؟ ..... چرا قدر من را نمی دهند؟ می خواهم شهید شوم. آخر به چه کسی بگویم که دارم می میرم؟ دارم از دست می روم. دیگر اشکم به زور می آید. چقدر گریه کنم؟ چقدر فریاد کنم؟ مگر من با تو قرار نگذاشته بودیم؟ آن روز وقتی بدنت را توی قبر می گذاشتم از تو قول گرفتم ...... حالا من مانده ام ، تنهای تنها.....شهید عبدی - قافله شهدا


آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم 
ما  آمده  بودیم  تا  مرز  رسیدن
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان
لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است
بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم
شهید محمد عبدی


 

نحوه شهادت
توی بیابان می رفتیم که رد یک ماشین که جاده اصلی را قطع کرده بود توجه ما را جلب کرد، رد ماشین به بیابان می رفت. اگر چه امکاناتمان کم بود ولی رد ماشین را دنبال کردیم، ساعتها به دنبال رد بودیم که یکباره چشمهای من روی بک تپه، سیاهی زد. احساس کردم آدمی ایستاده است. از ماشین پیاده شدم و خوب نگاه کردم، دیدم که یک نفر با آر پی جی، ماشین ما را نشانه رفته است. سریع از ماشین پریدیم پایین، بعد از چند ثانیه ماشین نیروی انتظامی با یک انفجار مهیبی منهدم شد و اَتش انواع سلاحها بر سرمان باریدن گرفت. تازه فهمیدیم که در کمین اشرار و قاچاقچیان افتاده ایم، هر لحظه انتظار مرگ را داشتیم؛ هیچ کس نمی توانست که تکان بخورد. چرا که آنها بخوبی بر ما مسلط بودند و صحنه هر لحظه وحشتناک تر می شد. توی این چنین وضعیتی که نه راه پس داشتیم و نه راه پیش؛ محمد دو نفر از بچه ها را بلند کرد و با ذکر "الله اکبر" از یک طرف، صحنه نبرد را باز کردند و به طرف اشرار حمله بردند. این شهامت او باعث شد چند نفر دیگر از بچه ها، از یک محور به اشرار حمله کنند. صحنه عجیبی بود. محمد در دامنه تپه تکبیر می گفت و بالا می رفت هر تکبیر او روحیه ای بود در بچه ها و وحشتی بود در دل آن نامردان.شهید عبدی - قافله شهدا
ناگهان دیدیم محمد در چند متری گرینف دشمن خیز برداشته و منتظر فرصت بود تا در یک یورش دیگر مهمترین سنگر استراتژیک دشمن را فتح کند. اما آنان متوجه حضورش شدند و به طرفش شلیک کردند. صدای بلند یا حسین(ع) از حنجره محمد تمام دشت را پر کرد. او توانست کارش را به انجام برساند و در یک چشم به هم زدن، هدف را از پا در بیاورد؛ اما صد حیف که پیکر پاکش چند لحظه بعد، روی دشت از پا افتاد....
وقتی جلوتر رفتیم دیدیم که فقط یک تیر به محمد خورده، آن هم درست در سینه اش......
یاد حرفش افتادیم که: اگر ادعایم می شود که شیفته خانم حضرت زهراء(س) هستم، باید از سینه یا پهلو شهید بشوم.(از همرزمان شهید)
فرازهایی از وصیتنامه شهید محمد عبدی
سالها بود که در این رویا زندگی می کردم و به انحاء مختلف خود را با عشق شهادت مشغول می نمودم. سالها بود که سعادت را شهادت می دیدم ولی .....
خداوندا! تو را سپاس می گویم که به این بنده حقیر ضعیف سراپا تقصیر عنایت نمودی و با همه بدیهایی که از او سراغ داشتی، نامه هایش را بی جواب نگذاشتی. 
خداوندا! در دوران هشت سال دفاع مقدس توفیق یارم نشد و لیاقت سربازی ولّی تو را پیدا نکردم؛ اما اکنون در میدان مبارزه با نفاق و دورویی توفیق شرکت یافته ام و می توانم تمام عقده هایم را که سالها در گلو فشرده و در مشتهایم جمع کرده ام، یکباره بر سر منافقین و کوردلان بریزم و بر سر همانهایی که دل نایب امام زمانمان را خون کرده اند و آزار و اذیتشان کرده اند، فرو کوبم.


ولادت:27/3/1355
شهادت :جمعه 16/11/1377
محل دفن: تهران،بهشت زهرا، قطعه 50 ردیف 


برای دوست داشتنت

    نظر

برای دوست داشتنت
محتاج   دیدنت   نیستم  ...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم   ...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم  ...
اگر چه برای تکیه کردن ، شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است
دوست دارم
نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی

حتی اگر کنارم نباشی
باز هم
نگاهت می کنم ... صدایت را می شنوم ... به تو تکیه می کنم
.

دعا می کنم   که هیچگاه چشمهای زیبای تو را

در انحصار قطره های اشک نبینم    

و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد

دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم

دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

همیشه از حرارت عشق گرم باشد

و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم

من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم

که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند...





دلتنگ کربلا

    نظر

 

دلم برای کربلا تنگ شده،چندی پیش ثبت نام کردیم اما تا حالا که نصیبمان نشده .آقاجان مولاجان حسین جان وقتی نیامده ایم کربلایت آرزو داری بروی واگر رفتی مجنون کربلایت میشوی،میخواهی رفتگر کربلا شوی تا هر روز نگاه کنی به حرمت وبگوئی السلام علیک یا ابا عبدالله ...........

آقا، من دیدم ،حس کردم با تمام وجودم که: کربلا قطعه ای ازبهشت است.آدم آنجا آتش میگیرد.آنجا نیاز به روضه خوان نیست همینکه میگویند نزدیک کربلا شده ایم مثل ابر بهار گریه میکنی ومیگوئی خدا را شکر کربلاتا دیدم حسین ...حسین....حسین..

زمزمه میکنی ومی باری.می مانی اول بروی کجا حرم برادرت عباس یا مولای عباس...حسین جان دلتنگ کربلایت شده ام .........

 


دوست داشتن همیشه گفتن نیست......

    نظر

از کسی که دوستش داری ساده دست نکش شاید دیگه هیچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی . از کسی هم که دوستت داره  وبه تو عشق میورزد بی تفاوت عبور نکن چون شاید هیچ وقت هیچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشه

به نظر من انتظار داشتن از دیگری خاصه مبحث ازدواج باید دوطرفه باشد یعنی نمیتوانی تو بالاترین حد انتظار عاطفی از همسرت را داشته باشی اما به همسرت حق ندهی که او هم متناسب با تو بالاترین انتظار را داشته باشد.مثل دو کفه ترازو.

 اگر انتظار داری هر روز واژه دوست داشتن را برایت هجی کند .اما غرورت اجازه ندهد که تو نیز.............انتظار شایسته ای نیست.ومیشود گفت انتظار عاقلانه ای نیست.

مگر اینکه انتظارات را پایین بیاوری وبه حداقل ها اکتفا کنی یعنی اگر همسرت روزها گذشت ونگفت دوستت دارم ناراحت نشوی.اعتقاد داشته باشی:

دوست داشتن همیشه گفتن نیست.گاه سکوت وگاه نیم نگاه.عشق فهمیدنی ست

لذا انتظارات دوطرفه است....

 من هم  در این مدت یاد گرفتم که  حداقل  انتظار عاطفی را از نازنینم داشته باشم ومتناسب آن ،اونیز به حداقل ها اکتفاف کند.وبرطبق جمله فوق  دوست داشتن را از روی سکوت ونگاه بفهمد وبس....

پس نازنینم :

دوست داشتن همیشه گفتن نیست.گاه سکوت وگاه نیم نگاه.عشق فهمیدنی ست

من میخواستم عاشقی را طرز دیگری ابراز کنم .اما چه کنم که انگار تجربه کردیم ونشد..

پس سکوتی میکنم بالاتر از هرفریاد وتو ای نازنینم از امتداد سکوتم وازنگاهم عشقم را درک کن

هرچه سکوتم بیشترشد بدان عشقم عمیق تر است...

اگر وبلاگم را به روز نکن .نکند در عشقم شک کنی نه .یادم یک روز همین پیام را دادی که:

دوست داشتن همیشه گفتن نیست.گاه سکوت وگاه نیم نگاه.عشق فهمیدنی ست

اما ازمن به شما نصیحت که مواظب باش عشقت قربانی غرورت نشود چرا که

                                                 قلب ها با کلماتی که ناگفته می مانند، می شکنند

 


پشت دریاها شهریست...

    نظر

قایقی خواهم ساخت

خواهم انداخت به آب

دور خواهم شد از این خاک غریب

که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق

قهرمانان را بیدار کند

قایق از تور تهی

و دل از آرزوی مروارید

همچنان خواهم راند

نه به آبی ها دل خواهم بست

نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران

می فشانند فسون از سر گیوهاشان

همچنان خواهم راند

همچنان خواهم خواند

دور باید شد دور

مرد آن شهر اساطیر نداشت

زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود

هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد

چاله ابی حتی مشعلی را ننمود

دور باید شد دور

شب سرودش را خواند

نوبت پنجره هاست

همچنان خواهم خواند

همچنان خواهم راند

پشت دریا ها شهری است

که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است

بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند

دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است

مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند

که به یک شعله به یک خواب لطیف

خاک موسیقی احساس ترا می شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد

پشت دریاها شهری است

که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است

شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند

پشت دریا ها شهری است

قایقی باید ساخت

 


افتخار میکنم به دوست داشتنت

    نظر

خدایا نازنینی دارم که خیلی دوستش دارم ،به قدر اندازه های دنیا

خدایا میدانی عشقم از روی شناخت است نه نگاه وهربار که نگاه میکنم به او لذت میبرم .

خدایا:

همه چیزش برای من زیباست،خنده اش نگاهش صدایش سیمایش رمانتیک بودنش علایقش احساسات پاکش،دل صاف وصادقش برایم زیباست

نازنینم  شما برایم بهترین انتخابی وافتخار میکنم به با توبودن .وافتخار میکنم به ابراز کردنش .نازنینم وقتی به شما فکر میکنم وقتی با هم دبودنمان را تصور میکنم وقتی میبینم نازنینی چون شما را دارم به هیچ کس وهیچ چیز فکر نمیکنم .شما برایم زیباترین وملیح ترین هستی وبس .

عشق اول وآخرم: دوستت ادارم واین جمله را هر روز میگویم حتی اگر از آن خسته بشوی .

نازنینم:

روزگاری شد وکس مرد ره عشق ندید

حالیا چشم جهانی نگران من وتوست......

نازنین بیا این بار ثابت کنیم چقدر زیباست وصال عاشق ومعشوقی که همدیگر را به اندازه تمام اندازه های دنیا دوست دارند.

عسل بانویم گفته ام بهت وباز میگویم که اگر روزی صدایت رانشنوم آشفته میشوم .

نازنین بانو حساسیت هایت برایم مهم است ومن بها میدهم به علاقمندیهایت .................

شما که باشی تحمل سختی ها برایم راحت تراست...........

فدایت شوم.............

تقدیم به بهترینم