.....مهری نشسته بردلم

فاش میگویم وازگفته خود دلشادم ....

    نظر

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد....

جمعه شب بود که گفتمش خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست ،

گفتم یافتیم آنچه را که میخواستیم...

دلتنگی هایم ،غض هایم ،اشک هایم واز...گفتم

گفتم دوستش دارم به او عشق می ورزم، ...

فاش میگویم وازگفته خود دلشادم

دوستت دارم وبه این عشق میبالم

کاش میدانست وباور داشت که چقدر خاطرخواهش هستم..

بعضی اوقات فکر میکنم اگر زیاد بگویم دوستت دارم تکراری میشود وفکر میکند.این ها لاف عشقند...

اگر بگویم تورا به اندازه روزگارانی که در آن نزیسته ام وبه اندازه آن هائی که دوستشان ندارم

دوستت دارم شاید گمان کند لاف است وبس

اما میدانم که میداند من اهل لاف نیستم

 


خبر ندارد...

    نظر

به غم کسی اسیرم که ز من خبر ندارد

عجب از محبت من که در او اثر ندارد.........

غمِ عشق تو بیمارم و میدانی تو,داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو,خونِِِِ دل از مژه میبارم و میدانی تو,از برای تو چنین زارم و میدانی تو, از تو حدیثی نشنیدم هرگز ...


به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

    نظر

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق، به امضا شدنش می ارزد

گر چه من تجربه ای از نرسیدن هایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم؟ باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به اِحیا شدنش می ارزد

با دو دستِ تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه برپا شدنش می ارزد

دل من در سبدی، عشق به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد

سالها ... گر چه که در پیله بمانَد غزلم
صبرِ این کرم به زیبا شدنش می ارزد


مرثیه خواندن محتشم کاشانی ومقبل اصفهانی در حضور خاتم الانبیا (ص)

    نظر

    مقبل (شاعر اصفهانی ) در جوانی در نهایت ظرافت و لطافت بود ، در ایام محرم به جمعی رسید که در عزای سید الشهدا (ع) به سینه زنی مشغول بودند ، وی از روی استهزاء چیزی خواند که عزاداران ناراحت شدند . مقبل پس از چندی به بیماری جذام مبتلا شد ، بطوری که مردم از او متنفر شدند و وی در آتشخانه حمام قرار گرفت . سال دیگر ، روزی با دلی شکسته در کنار خرابه ای نشسته بود ، جمعی از سینه زنان این شعر را می خواندند:  

 

                         چه کربلاست امروز               چه پر بلاست امروز  

ســــرحسین مظلوم             از تن جداست امروز  

  

آتش در نهاد مقبل افتاد و با نظر حسرت به آنها نگاه کرد و گفت :    

                       روز عزاست امــروز                 جان در بلاست امروز  

فغان و شـــور محشر               در کربلاست امــــروز  

مقبل همان شب پیامبر اکرم (ص) را درخواب دید ، ایشان وی را نوازش کردند و از تقصیرش گذشتند. گویند نام او محمد شیخا بود و آن جناب اورا مقبل لقب دادند.  

لذا شروع به سرودن قضایای حضرت سید الشهدا(ع) کرد .  

مقبل گوید: چون واقعه شهادت را تمام کردم ، شب جمعه بود .چندان خواندم و گریستم تا آنکه در بستر به خواب رفتم . در عالم خواب ، خود را در حرم منور حضرت سید الشهدا(ع) دیدم که منبری گذارده و جناب خاتم الانبیا(ص) تشریف داشتند، در آن اثنا محتشم را حاضر کردند.  

پیامبر (ص) فرمودند: امشب شب جمعه است ، بر منبر برو و درمصیبت فرزندم چیزی بخوان . محتشم به امر آن حضرت بر منبر رفت . خواست در پله اول بنشیند، ولی حضرت فرمودند: بالا برو، چون به پله دوم رفت ،باز فرمودند: بالا برو، و همچنان به او فرمود، تا اینکه بر پله آخر منبر نشست و اشعاری خواند تا به این بند معروف رسید :

  پس با زبان پــــرگله آن بضعه بتـــــول

                                  رو در مــــــــدینـه کــرد کـه ایهـا الــــرسـول  

این کشته فتاده به هامون حســــین توست    

                          وین صید دست وپاه زده در خون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

                           زخـم از ستـاره بر تنش افـزون حســــین توست  

  مقبل گوید : پس از پایان عزدااری و سوگواری حضرت خاتم الانبیاء (ص) خلعتی به محتشم عطا فرمودند. من با خود گفتم : البته اشعار من مورد قبول آن حضرت قرار نگرفته است، زیرا به من دستور خواندن ندادند. ناگاه حوریه ای به خدمت حضرت آمد و عرض کرد : حضرت فاطمه الزهرا (س) می گویند : دستور بفرمائید که مقبل واقعه ای در مرثیه سید الشهدا(ع) بخواند . پس آن حضرت به من امر فرمودند و بر منبر رفتم و در پله اول ایستادم و چنین خواندم :  

  روایت است که چون تنگ شد بر او میدان

                                          فتاده از حرکت ذوالجناح وز جــــولان  

نه سیــد الشهــــدا بر جــدال طاقـت داشت

                                  نه ذولجنـاح دگر تاب استقامــت داشت

کشید پــا ز رکـــاب آن خلاصه ایجـــــــــاد  

                                         به رنگ پرتو خورشید ، بر زمین افتاد  

هوا ز جور خـــــالف ، چون قیرگـــون گردید

                                      عــزیز فاطمه از اسب سرنگون گـردید

بلنـــــــد مرتبــه شاهــی زصــدر زین افــتاد

                                       اگــر غلط نکـنم، عـــرش بر زمین افتاد

 

 

 ناگاه کسی اشاره کردکه فرودآی .دختر پیامبر (ص) بیهوش گشته است . من از منبر فرود آمدم و منتظر عطای حضرت خیرالبریا بودم. ناگاه دیدم ضریح مطهر حضرت سید الشهدا (ص) باز شد و شخص جلیل القدری از آن بیرون آمد . اما زخم سینه اش از ستاره افزون و جراحات بدنش از شمار بیرون است. ایشان خلعت فاخری به من عطا فرمودند . عرض کردم  فدایت گردم ، شما چه کسی هستید ؟ فرمودند: من حسین (ع) هستم .


تو را دوست می دارم

    نظر

تو را دوست می دارم برای داشتن تمام نا داشته هایم
تو را دوست می دارم برای یافتن تمام نا یافته هایم
تو را دوست می دارم برای یافتن محرمی برای گفتن تمام نا گفته هایم
تو را دوست می دارم برای داشتن مرهمی برای تسکین تمام دردهایم
تو را دوست می دارم به خاطر عظمت نگاهت
تو را دوست می دارم به خاطر بهت معنی دار نگاهت و چشمانت که زیبا می نگرند
تو را به خاطر اخم کودکانه ات دوست میدارم
گاه از خود می پرسم چگونه می توانم چون تویی را دوست داشته باشم که اینچنین با شکوهی!؟
مرا به خاطر عشقم ملامت مکن چرا که اختیاری در کار نیست
چگونه می توانم چون تویی را دوست نداشته باشم که اینچنین با شکوهی؟
تو را دوست می دارم چرا که شایسته ی عشقی
ولی اینها دلیل عشق من نیست!
تو را دوست می دارم ولی نمیدانم چرا!
تو را دوست میدارم برای اینکه دوستت دارم
و از تو میخواهم مرا به خاطر عظمت عشقم دوست داشته باشی