.....مهری نشسته بردلم

تقدیم به سرو خرامان زندگی ام

    نظر

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خیال دهنت

به جفای فلک و غصه دوران نرود

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند

تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است

برود از دل من و از دل من آن نرود

آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت

که اگر سر برود از دل و از جان نرود

گر رود از پی خوبان دل من معذور است

درد دارد چه کند کز پی درمان نرود

هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان

دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود


از دل نرود هر آنکه از دیده برفت

    نظر

 تا تو رفتی همه گفتند: از دل برود هر انکه از دیده برفت!...

و در ان لحظه به ناباوریو غصه ی من خندیدند!...

کاش می امدی و می دیدی که در این کلبه خاموش هنوز یادگار تو بجا ست .

 کاش یک لحظه سرود شب اندوه مرا میخواندی که چها بر من ازرده گذشت. !

کاش میدانستی که در این عرصه ی دنیای بزرگ چه غم الوده جدائی هاست...

وبدانی تو که از دل نرود هر انکه از دیده برفت...

 


غم هجرش.....

    نظر

دلم برای صدایش تنگ شده است وبرای خنده هایش اما چه کنم که .....

گفتمش با غم هجرش چه کنم؟

گفت بسوز... بسوز...

گفتمش چاره این سوز بگو؟

گفت بساز... بساز...

 عزیز دل: اگر آرامشت به این است،ایرادی ندارد.میسوزم ومیسازم چرا که :

همیشه ماندن دلیل بر عاشق بودن  نیست خیلی ها می روند تا ثابت کنند که عاشقند

 سیـب سـرخی را بـه من بخشیـدو رفـت 

عاقبـت بر عشـق مـن خنـدیـد و رفـت

اشـک در چشمــان سـردم حلقــه زد

بـی مـروت گریـه ام را دیــد و رفـت

چشـم از مـن کنـد و دل از مـن بریـد

حـال بیمـار مــرا فهـمیــد و رفـت

بـا غـم هجــرش مــدارا مـی کنـم

گـر چـه بر زخمــم نمک پاشید و رفـت

 


زان یار دلنوازم شکریست با شکایت..

    نظر

 

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت                     گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم                 یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس                     گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا              سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی               جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود                از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود                      زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم                            یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست              کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم                    جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ                   قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت