عاشقی
به من میگویند رها کن میگویند عاشقی یک شب است وپشیمانی هزارشب،عاشقی چهل روز است وپشیمانی چهل سال ............
اما من میخواهم عاشقی کنم...........
چرا؟
-پاکی اش،نجابتش،صداقتش وصداوسیمای ملیحش مرا عاشقش کرده.......
وبه راستی مگرمیشود کسی را که به جان ودل دوستش داری رهایش کنی ،
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت.......
اما انگار او باورندارد عشقم را،او گفت تاکنون عاشق نشده است اما مگر میشود...
به قول علامه :
تومپندار که مجنون سر خود عاشق گشت،
از سمک تا به سهایش کشش لیلی برد....
من هم یک دعا به حقش کردم وآن این است :
آرزو دارم شبی عاشق شوی ،آرزو دارم بفهمی درد را،تلخی برخوردهای سرد را..............
امروز با بانو صریحتر صحبت کردم از ایده آل هایم در زندگی،ازاعتقاداتم ،ازباورهایم گفتم.
اما او نگفته است کاش میگفت ویکدل میکرد خودش را.......!!!!!!
بی پرده میگویم:صدایش برایم آرامش بخش است حتی در محیط کار هم چند روزی که نبود انگار...............
میدانم که می آیی ومیخوانی
پس تقدیم به عشقنم:
آرزویم این است نرود اشک در چشم تومگر ،
از شوق زیاد
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی عاشق انکه تو را می خواهد و به لبخند تو از خود رها می گردد و ... تو را دوست بدارد به همبن اندازه که دلت می خواهد