.....مهری نشسته بردلم

روز هفت اسفند تاریخی شد برایم.....

    نظر

هفته سختی را گذراندیم.....

سخت....

شنبه ظهر تماس گرفتم قرار شده بود بعد از هرگز سوالاتش را بپرسد ،پرسید وآخر کار حرف از جدایی   زد.ووقتی می گفت من خیلی خودم را نگه داشتم وبا لبخند تخداحافظی کردم ویکباره آدلم طوفانی شد واشک امانم ندادگریستم وگریستم ،با ماشین رفتم بیرون وپشت فرمان اشک میریختم و....

چشمانم قرمز شده بود وبرای اینکه خانواده متوجه نشوندعینک را برچشمانم زدم وسین جین های اهل خانه شروع شد ..که چی شده از من انکار از آن ها اصرار   چیزی نگفتم.............ساعت 4زنگ زد.حال وروزم را نگفتم .اما

پرسید .. انگار ناراحتی ....حالاکه من چیزیم نشده.....صدایت کسل هست....

گفتم:چیزی نیست...

گفتم روز فراق فرا میرسد...

گفت :نه انشاء الله

گفتم:نازنین حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر...کنایتی است که از روزگار هجران گفت

شنیده ام سخنی خوش که   پیرکنعان گفت                فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت

.نازنین نمیدانم قسمت بود چی بود ...نمیخواهم برای هیچ هدفی بگم........خیلی دوستت دارم ...بعد از تو اصلا حوصله دوست داشتن کس دیگری را ندارم .....نمیخواهم طعم دوست داشتن کس دیگری را بچشم....

گفت نگو...این حرف رانزن

گفتم :عشق یکبار می آید...دل یکی بود وبه سودای تو از دست برفت.................دست خالی نتوان رفت پی یار دگر...

به شوخی گرفت....اما من جدی گفتم :دست خالی نتوان رفت پی یار دگر............

گفت انشاالله که نمیخواد سراغ هیچ کس دیگه ای بری

گفتم بعد از تو بعید بدانم کسی را به اندازه تو دوست داشته باشم...گفت من هم همینطورم..اما ناخوادآگاه با بغض گفتم خیلی ها راحت ازدواج میکنند.....عاشق نمی شند...اما قسمت این بود. که من ........وگریه امانم را نداد قطع کردم تا او صدای گریه بلندم را نشنود...با صدای بلند زیرگریه زدم...صدایی که گمان نکنم تا بحال خودم شنیده باشم –یکباره اهل خانه بهت زده آمدند توی اتاق...........وبا تعجب ونگرانی گفتند چی شده....گفتم هیچی ....فقط بیرون ............وگریه کردم وگریه کردم .زنگ زدم و...................دراین بین بغض خانم ترکید واو هم همراه با آسمان گریه کرد..........تمام شد ..................

آمدم بیرون وگفتم ...نمیتوانم............ویکباره درجلوی اهل خانه زم زیر گریه.....داداشم به سمتم آمد ومرا در بغل گرفت......ومن در بغلش گریستم او هم گریست ...گفت چی شده ..وگریست ..مادر هم گریست گفت گریه کن تا سبک بشی و...........گذشت ودلداری دادند..............

دست برقضا امشب بلیط داشتم برای تهران..صندلی ام کنار پنجره بود...شال گردن را روی صورتم انداختم ونم نم گریستم....آن شب دوساعت خوابیدم....و بقیه را تا طهران گریست م.........

گفتم ......شکست عهد من وگفت هرآنچه بود گذشت...............به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت...............بهاربود وتوبودی و.عشق بود وامید ............تو رفتی بهار رفت وهرچه بود گذشت............

صبح پیام داد گفت رسیدی:گفتم بلی اما شب هجر را گذرانده ام وزنده ام هنوز..............مرا به سخت جانی خویش گمان این نبود......................یه روز براش جریان عاشقی را گفتم که شب عروسی معشوقش سکته کرده بود........گفت من از این شانس ها ندارم..............اما آن شب نردیک بود که خوش شانس شود ومن........

نمیدانم..............فقط میدانم مهر به ژرفای خود پی نمی برد مگر آنکه لحظه فراق فرا برسد ومن آن شب فهمیدم که چقدر دوستش دارم......چقدر که حتی هرچه گریه میکردم تمامی نداشت انگار به دریا وصل بود..نمیدانم از کجا می آمدند...............


دلم برات گرفته

    نظر

دلم برات گرفته

چرا صدات گرفته

نکنه گریه کردی

بازم اسیر دردی

برای درد دلهات

دنبال من می گردی

دلم گم کرده دستاتو

نگام گم کرده چشماتو

هنوزم زنده ام با تو

نمی گیره کسی جاتو

تو می گفتی که تنها من

تورو دارم تو دنیا من

دلم می خواد بگی با من

دوباره درد دلهاتو

وقتی صدات می لرزه

وقتی دلت می گیره

برای زنده موندن

میگی که خیلی دیره

یادت باشه یکی هست

می خواد برات بمیره


باورکن ..........

    نظر

فقط مینویسم :

باورکن ..........

 

من بهار را بی تو دوست ندارم ، من عشق را بی تو دوست ندارم ، من نفس کشیدن را بی تو دوست ندارم ، من زندگی را بی تو دوست ندارم


قاصدک

    نظر

دنبال مطلبی بودم برای  نازنینم بنویسم بهتر از این پیدا نکردم :

قاصدک شعر مرا از بر کن

برو آن گوشه باغ , سمت آن نرگس مست

و بخوان در گوشش , و بگو باور کن

یک نفر یاد تورا لحظه ای از یاد نخواهد برد

وبگو خاطری گر نظرم هست همه خوبیه توست

حسرتی گر به دلم هست همان دوریه توست


اگر داغ دل بود ما دیده ایم

    نظر

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم

اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم
اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم

اگر دشنه ی دشمنان گردنیم
اگر خنجر دوستان برده ایم
گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

گواهی بخواهید اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده ایم
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم


نمی دانم چرا؟..........

    نظر

شب میلاد رفتیم منرلشان برای آشنائی....

جوسنگینی برجلسه حاکم بود سکوت وسکوت.....

منتظر سوالات آن ها بودم اما سوالی پرسیده نشد .نمیدانم چرا؟

خانواده من به امید آنکه سرکار خانواده ما را به آن ها قبلا معرفی کرده اند چیزی نگفتند اما خودم عرض کردم مزید استحضارتان هست که .......ومعرفی کوتاهی کردم .

پدرشان گفتند شما خانواده شهید هستید؟

تعجب کردیم ..........

چطور سرکار نگفته اند....

آن شب باتمام وقایعش گذشت...

وسین جین ها شروع شد که چرا خانم به خانواده شان ما را معرفی نکرده....

دو روز بعد زنگ زدم وعلت را پرسیدم؟دلیل قانع کننده ای نگفت توجیه میکرد تا همین الان که دارم مینویسم از من علت عدم معرفی را می پرسند ومن هربار   توجیه میکنم..............

اما به راستی چرا؟

شاید

-اینقدر برایش ارزش نداشتم که حتی مشخص ترین ویژگی خانواده مان را حاضر نشده بیان کند...

یا نمیخواسته هیچ هزینه ای ازخودش بکند...

یا خانواده شان نظر مساعدی نسبت به این عناوین ندارند!

یا .....

گرچه ما افتخار میکنیم به این  عناوین  واین را هرکجا باشد با صدای رسا میگوئیم..........

باکی نداریم ...

به فرموده شهیدچمران...

    : وقتی شیپور جنگ نواخته شود فرق بین مرد و نامرد، تشخیص داده می شود

و روزگاری در این کشور شیپورجنگ نواخته شد .

بعضی مردانه رفتندوزن وزندگی وجان ومال وهمه وهمه را رها کردندتا بایستند دربرابر صدامیانی که روی دیوارهای شهر خرمشهر نوشته بودند ....آمده ایم که بمانیم.............وهمانان خرمشهر را به تلی از خاک تبدیل کردند. قلم شرم دارد بنویسد از رفتاربعثیان وحشی با ..................

بله بعضی مردانه رفتند وایستادند در برابر آنان وتکه تکه شدند..اکثرشان جوان بودند.یعنی آن ها دنیا ومافیها را ....زن وفرزند وعیال وزندگی بدون دغدغه را نمیخواستند....

البته که میخواستند اما مسئولیت مهم تری بر دوششان گذاشته شد.....

رفتند تا ایران بماند تا اسلام بماند تا این مملکت روی آرامش به خود ببیند.

وما افتخار میکنیم به آنان...

کجایندشهدا  تا ببینندسال ها بعد این اجتماعی که  آن ها همه چیزشان را فدایش کردند ........چنان فضا را سنگین  دگرگون ساخته  که خانواده شهید بودن مساوی میشود با گناه نابخشودنی

انگار باید کتمان کرد این موضوع را ...

گناه نابخشودنی مرتکب شده ای تو، که از وابستگان آنانی....املی شما...

به راستی  شاید طرفت این موضوع را کسر شان میدانسته که بگوید فلانی ازخانواده شهداست.

وشاید وشاید وهزار شاید دیگر................

واینجاست بغض گلویت را میفشارد ومیخواهی فریاد بزنی وبگوئی خدایا شاکی ام.................

کاش میشد همه خانواده شهدای این نظام را سوار بر کشتی میکردند وصادر میکردندبه همانجائی که شهدا رفتند تا هم این نظام ،هم این مردم راحت میشدند از دیدن این ها...

کاش...................................................................................والسلام.

 

 


شاید برای....

    نظر

امروز فرصت دارم ومیخواهم بنویسم وشاید برای ............


 

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...  

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین دردها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد !

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند . 

 به آتشی سوختم که جرمم دوست داشتن،گناهم عاشقی بود?نه!حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .

رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است؟ آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است؟آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . . 

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .            

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود . . . 

 به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .       

به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.     

به او که باورش کردم و دل به او باختم  

به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ؟هرگز به روی دنیا بازشان نکنم .          

 به او که تکه ای از قلب مرا با خود برد       

به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .     

لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد 

 


روزی ....

    نظر

نمی دانم چطور شد که تصمیم گرفتم حال وهوای وبلاگم را امام زمانی کنم.تصمیم گرفته ام این بار برای مولایم بنویسم که میدانم میبیند.........


یادمان نرود روزی عاشق هم بودیم

    نظر

بار خدایا

از عشق امروزمان برای فرداهایمان چیزی باقی بگذار

به اندازه ی یک خاطره

به اندازه ی یک نگاه

به اندازه ی یک لبخند

تا یادمان نرود روزی عاشق هم بودیم    ...

گلم را توی غنچه خشکاندی

 

سیب سرخی   به من بخشید و رفت
ساقه سبز مرا او چید و رفت
عاشقی های مرا باور نکرد
عاقبت بر عشق من خندید و رفت
اشک در چشمان گرمم حلقه زد
بی مروت گریه ام را دید و رفت
چشم از من کند و از من دل برید
حال بیمار مرا فهمید و رفت
با غم هجرش مدارا می کنم
گرچه بر زخمم نمک پاشید رفت


بخند خنده دار است...

    نظر

به چه میخندی تو؟ به مفهوم غم انگیز     جدایی؟

به چه چیز؟ به شکست دل من یا به پیروزی     خود؟

به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تو  را

باور کرد؟ یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و

خاکستر کرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ساده من که

دگر نیز تا به ابد به فکر خود نیست؟

خنده دار است. بخند....!!!!